|
فرایند تبعیت از نظامات اجتماعی (قسمت دوم و پایانی)
سؤال ديگرم اين است كه آيا مى توان از لحاظ فقهى مردم را تقسيم بندى كرد من به مطالعاتى كه در احكام جهاد داشتم، هيچ تقسيمى ميان محارب و غير محارب نيافتم و افراد به ميزان قدرتشان در مبارزه ارزيابى مى شوند، مثلا كشيشان و صومعه داران در صورتيكه مردم تحت تأثير سخن آن ها قرار بگيرند يا اين كه از قدرتى برخوردار باشند به قتل مى رسند و همينطور افراد جوان و زنان در صورتيكه توانايى حمل سلاح را داشته باشند، آيا تقسيم بندى يا تعريف جديدى براى تشخيص افراد غير نظامى وجود دارد و منظور از مدنى چه كسانى هستند (محاربين يا غير محاربين)؟ اين مسأله را قبلاً يك نفر ديگر هم پيش كشيد و ما را وارد بحث شديدى كرد، هنگامى كه سيد (مقتدى) صدر در حرم امام (على (عليه السلام) تحصن كرد يكى از حقوق دانان بين المللى كه طرفدار نظام آمريكا به شمار مى آمد گفت: مسجد پايگاه است، بدون اين كه بگويد اين جمله از امام خمينى است كه مسجد مكان عبادت است نه محل جنگ، از نظر آن ها در معاهدات ژنو لزوم عدم تعرض به اماكن عبادى ذكر شده، اين مطلب ناظر به فقه مسيحى است نه شيعى... اين تقسيم بندى ها و استقتاءات در جهاد ابتدايى موضوعيت ندارد چرا كه در حال حاضر در عصر غيبت امام معصوم (عليه السلام) به سر مى بريم و هم چنين در جهاد دفاعى - كه ممكن است براى هر كشورى اتفاق بيافتد - اشكالى ندارد، به همين جهت زنان و سالمندان به جنگ فرستاده نمى شوند. دفاع داراى آدابى است، به طورى كه مسموم كردن آب دشمن، و قطع درختان جايز نمى باشد، و هم چنين نبايد به افرادى كه در حمله شركت نكرده اند، و افراد بى سلاحى كه در خانه هايشان مانده اند هجوم برد، و در صورت غلبه بر آن ها نبايد آنان را به اسارت برد، افرادى كه در جنگ شركت كرده اند، اموالشان به غنيمت مى رود اما اموال كسانى كه در جنگ شركت نداشتند به غنيمت گرفته نمى شودند، اينها نكات دقيقى است كه نياز به مطالعه و تأمل بيشتر دارد و اگر فرصت بررسى مفصل درباره ى اين مسأله براى من به وجود آيد، جلوه ى زيباى اسلام در زمينه ى دفاع از حقوق انسان را به گونه اى نمايان مى كنم ، كه بشريت بعد از صدها سال هنوز توانايى درك آنرا ندارند. مثالى در اين مورد بيان مى كنم: مسلمانان با تعدادى از كفار نبرد كردند، و زنان آنان را به اسارت بردند، - چون زنان آنان در صحنه ى جنگ حضور داشتند به اسارت گرفته شدند - به هنگام بازگشت به مدينه پول مسلمانان تمام شد و از لحاظ معيشتى در مضيقه قرار گرفتند، لذا زنى از اسيران را فروخته و پول فروش او را خرج افراد سپاه كردند، زمانى كه به مدينه رسيدند، پيامبر (صلى الله عليه وآله) دختركى حدود 10-11 ساله را ديد كه مادر خود را صدا زده و گريه مى كرد، پيامبر (صلى الله عليه وآله) جريان را پرسيدند، به ايشان گفتند اين دخترك مادرى داشت كه او را فروختيم و پول فروش او را در زمينه ى مصارف لشكرى هزينه كرديم، حال دخترك از مادرش جدا شده و براى او دلتنگى نموده و گريه مى كند. به نظر شما انسان در چنين شرايطى چه عكس العملى از خود نشان مى دهد؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) قاطعانه دستور دادند كه او را به مادرش بازگردانده و به خريدار مادر او بگويند كه يا هردو را با هم بخرد يا مادر او را بازگردانده پول خود را پس بگيرد، تا بين مادر و دختر جدايى نيفتد، فقهاى شيعه از اين جريان چنين استفاده كردند كه جدايى افكندن ميان افرادى كه بين آن ها رابطه ى عاطفى وجود دارد جايز نمى باشد و فرقى نمى كند كه اين رابطه رحمى باشد يا غير رحمى. مثلاً اگر كودكى در يك خانواده به عنوان فرزند خوانده پرورش يافت، نبايد جنگ باعث جدايى اين فرزند از پدرش شود، زيرا ميان آن ها رابطه ى محبت و مودت وجود دارد. خلاصه هر كس در جنگ دخالتى نداشته باشد و در صحنه ى نبرد شركت نكرده است، مال و جان و ناموس او در امنيت است. سؤال ديگرم اين است كه: در زمان غيبت چه تعريفى از اشغالگران ارائه مى شود، يعنى آيا در حال حاضر از جنبه ى نظرى اشغالگر وجود ندارد؟ در حال حاضر متجاوزانى كه در قرآن ذكر شده اند وجود ندارند، اما در مورد مسأله ى ظلم اگر كسانى بخواهند به جمعى از مسلمانان ستم كنند، بر ما و همه ى مسلمانان واجب است كه ميان آن ها صلح و آشتى برقرار نموده و به يارى مظلوم برخيزيم. باغى به معناى خاص آن عبارتست از تعدى بر امام معصوم و به معناى عام و با توجه به استفاده ى عقلى و طبق برداشتى كه از آيه ى شريفه به دست مى آيد به اين معناست كه بايد هر متجاوزى را نصيحت نمود و در صورت موثر نبودن آن بايد به يارى مظلوم برخاست.. آيا مى توان گفت: كه هر كس با اجماع فقهى (يعنى اجماع علما) مخالفت كند، متجاوز به شمار مى آيد؟ در اصطلاح قرآن متجاوز به شمار نمى آيد، و بلکه محارب و مفسدي است كه خلاف امنيت عمل كند، در اين جا عملكرد امام خمينى - فقيهى كه زمان از به دنيا آوردن شخصيتى همانند او عاجز است - در اين زمينه را به عنوان دليلى عملى و گواهى بر سخنانم بيان مى كنم، ايشان در تظاهرات ضد سلطنتى به هيچ كس اجازه ى حمل سلاح در راهپيمايى را ندادند، و هرگاه در اين مورد از ايشان كسب تكليف مى كردند، مى فرمودند بايد از طريق منطق پيش برويم. «ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنه» (با حكمت و موعظه ى نيك مردم را به راه پروردگارت دعوت نما)، از ايشان براى كشتن حسن على منصور نخست وزير وقت شاه اجازه خواستند ولى ايشان به هيچ كس چنين اجازه اى صادر نكرد، اما آن ها اجازه ى قتل او را از شخص ديگرى دريافت كردند، امام هرگز به قيام مسلحانه اعتقاد نداشت بلكه نظرشان اين بود كه بايد از راه منطقى وارد عمل شد. سؤال ويژه اى از شما، در زمينه ى انتخابات و ميزان مشروعيت آن تحت سلطه ى اشغالگر دارم، آيا رابطه اى بين مشروعيت حكومت ها و انتخابات وجود دارد؟ به عنوان مثال برخى معتقدند انتخاباتى كه تحت سيطره ى اشغالگر برپا مى شود فاقد صلاحيت و مورد ترديد است، به عبارت ديگر: آيا كسانى هستند كه برپايى انتخابات را در سرزمينى كه تحت سلطه ى اشغالگران قرار دارد فاقد مشروعيت بدانند؟ رأى مردم حضور و اكثريت در يعنى انتخابات، با واسطه و بى واسطه شرط شرعى و قانونى رياست بر جامعه، دولت، قواى مقننه، مجريه و قضائيه مى باشد و بدون انتخابات و رأى اكثريت، تصدى پست رياست و به دست گرفتن سلطه شرعاً جايز نمى باشد، چون باعث حكومت بر مردم بدون كسب رضايت آن ها مى شود در حاليكه مردم نسبت به نفس خود، صاحب سلطه به شمار مى آيند و هيچ كس بدون رضايتشان حق حكومت بر آنان را ندارد، براى اين كار حتماً بايد رضايت مردم تحقق يابد، همه حتى فقيه (ولى فقيه) بايد به رأى اكثريت و نه با رأى أقليت حكومت كند، در غير اينصورت تصدى پست حكومتى مشروع نبوده و حرام است. زيرا مصداق تصرف بر حقوق مردم بدون رضايت آن ها به شمار مى آيد در حاليكه مردم بر اموال و حقوق خويش مسلط بوده و تصرف در اموال هيچ كس بدون رضايت او جايز نمى باشد، در اين زمينه رضايت اقليت كفايت نمى كند، بلكه بايد جهت تأمين امنيت از رأى اكثريت پيروى كنند، عقلا نيز رأى اكثريت را كافى نمى دانند، اما اين مسأله در اصل مشروعيت حكومت شرط بوده و در قانون اساسى به آن اشاره شده است، زيرا حاكميت از آن خداست و خداوند حق حاكميت هر فردى را به خود او داده است. استاد ما امام خمينى سلام الله عليه مى فرمود:ميزان و معيار در انتخابات رأى مردم است، قرآن، معصوم و سنت معيار انتخابات نيستند. معيار رأى مردم است آن هم با تكيه بر كتاب و سنت، و با استناد بر فقه، اين مطلب اول. مطلب دوم اين كه: اگر مردم رأى نداشته باشند و اظهار رضايت نكنند بلكه با حكومت مخالفت نمايند و نارضايتى خود را از طريق ديگرى ابراز كنند، مثلاً ماليات نمى پردازند، به اين دليل كه حكومت بدون رضايت آن ها و نامشروع به شمار مى آيد، و در صورت عدم رضايت مردم حكومت فاقد قدرت اجرائى خواهد شد، زيرا افراد جامعه به قوانين عمل نمى كنند، مگر اين كه به زور شمشير از آن ها ماليات گرفته شود، كه أخذ ماليات از اين طريق در اسلام حرام است به دليل اين كه در دين و حكومت اكراه و اجبارى وجود ندارد. مطلب سوم: مسأله صحت انتخابات است، به اين ترتيب كه اگر ملت انتخابات را فاقد صحت بدانند، با حكومت تعامل و همكارى نخواهند داشت، بلكه دست به اعتصاب خواهند زد، و اين همان مطلبى است كه در بيانيه ى خود در زمينه ى حوادث اخير كشور به آن اشاره كردم. در اسلام مسأله اى به نام مبعيت وجود دارد، مردم با رسول خدا (صلى الله عليه وآله)بيعتى نمودند، با على (عليه السلام) بيعت كردند، اما ايشان بعد از گذشت 20 سال از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمودند: «لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر مجعلت حبلها على غاربها» (اگر حضور مردم نبود و و جود ياران حجت را بر من تمام نمى كرد افسار خلافت را بر گردنش رها مى كردم) يعنى اگر مردم نبودند خلافت را به دست نمى گرفتم، با وجود اين كه حكومت حق شرعى و واجب او بود، ليكن ايشان بعد از 20 سال با اجتماع مردم بر بيعت با ايشان به خلافت منسوب شد و فرمود اگر اجتماع شما براى بيعت نبود زمام حكومت را بر گردنش مى افكندم (كنايه از بى اعتنايى ايشان نسبت به مسأله ى خلافت و عدم پذيرش آن مى باشد) اين دليلى از امام معصوم است مبنى بر اين كه حكومت بدون رأى مردم واجب نبوده بلكه جايز نمى باشد، و اگر خلافت به صورت مطلق برايشان واجب بود، ديگر نيازى به رأى مردم و اجتماع و بيعت آن ها نبود. اعتصاب مردمى نيز، شورش محسوب نمى شود، بلكه به معناى دفاع از حقوق و حاكميت فرد بر خود مى باشد. من بر مال و حدود و حقوق خود حاكميت دارم، در صورت از بين رفتن حق و رأى من يا عدم توجه حكومت به رأى من، از طريق مخالفت با حكومت، درصدد دفاع از حق خود مى شوم. اين كار قيام عليه امام به شمار نمى آيد، بلكه مقتضاى آزادى موجود در اسلام، و عدم مطلق بودن قدرت حاكم است، حاكم بايد از قانون پيروى كند. آيا مى توان جهت پيكار با متجاوزان يا بيگانگان يا حاكمان و امثال آن ها، از كفار يار جست؟ آيا آراء فقهى دائماً مسأله ى جواز استعانت از أهل ذمه را مورد بررسى قرار مى دهد؟ آيا در حال حاضر أهل ذمه وجود دارد؟ هم اكنون در جهان پنج ميليارد غير مسلمان وجود دارند كه جز تعداد اندكى از آن ها كافر به شمار نمى آيند. كفر به معناى پوشش است و كافر كسى است كه نسبت به حقانيت توحيد، رسول و معاد آگاه است اما از روى عناد آن ها را انكار مى كند، اما كسى كه حقانيت اسلام را درك نكرده و نفهميده است بلكه معتقد به حقانيت مسيح است (كافر محسوب نمى شود)، همان گونه كه ما به حقانيت تشيع و شما به به حقانيت تسنن معتقد هستيم. من نسبت به صحت مذهب تشيع و بطلان مذاهب ديگر قطع دارم، هرچند به بقيه ى مذاهب رجوع نكرده و آن ها را بررسى نكرده ام، اما قطع من به صحت تشيع موجب قطع به بطلان مذاهب ديگر مى شود، اين ويژگى همه ى انسان هاست، چه مسيحى و چه يهودى. مادى گراى ماركسيستى كه مذهبى ندارد قاصر به شمار مى آيد و عذاب شامل انسان قاصر نمى شود، شما اگر به كتاب و سنت رجوع كنيد خواهيد ديد كه هرگاه كلمه ى كافر ذكر شده در كنار آن كلمه ى عذاب وجود دارد، اگر كلمه ى عذاب در كنار او ذكر شده است به اين معناست كه حجت بر او تمام شده، زيرا عقاب و عذاب بدون اتمام حجت، قبيح مى باشد «و ماكنا معذبين حتى نبعث رسولا» (عذاب را نازل نمى كنيم مگر بعد از فرستادن رسولى براى مردم) هر آن چه در فقه اسلامى در خصوص مسأله ى ارث ذكر شده اين است كه كافر از مسمان ارث نمى برد، غير از مسلمان كسى ارث نمى برد، من معتقدم كه يك مسيحى از پدر مسلمان خود ارث مى برد زيرا غير مسلمان است و حقوقى كه در كتاب و سنت مورد استثناء قرار گرفته اند، فقط شامل كفار مى شوند. مسأله ى استثناءات حقوق ابواب وسيعى از فقه را فرا گرفته است و به كافرى اختصاص دارد كه حقانيت اسلام را كاملاً درك كرده و نسبت به آن آگاه است. اما از روى عناد آن را انكار مى كند، مسيحى، يهودى، مادى و كمونيست همگى از حقوق مساوى برخوردارند. عذر مى خواهم مسأله ى يارى جستن از كفار غير مسلمان (را بيان مى فرماييد؟ يارى گرفتن از آن ها در زمينه ى دفاع اشكالى ندارد، چون در مسأله ى دفاع حتى اگر اين امر به قتل مسلمان منجر شود جايز است، چه برسد به يارى جستن از غير مسلمان. سؤال ويژه اى در مورد، تعريف كفار دارم، طى اقامتم در قم با افراد بسيارى در رابطه با اين موضوع گفتگو داشتم، آيات بسيارى در اين زمينه وجود دارد مانند «لقد كفر الذين قالوا ان الله هو السميع ابن مريم» (محققاً كسانى كه گفتند: خداوند همان عيسى ابن مريم است، كافرند) منظور از كافر در آيه كسى است كه از روى علم و آگاهى چنين سخنى بگويد. افراد بسيارى هستند كه نسبت به دين مسيحيت مقيد بوده و كاملاً معتقداند كه مسيح فرزند خداست و به اين مسأله اقرار دارند، آيا اين مطلب كفر به شمار مى آيد؟ نه كفر به شمار نمى آيد، زيرا آنان از روى قصور به اين امر معتقداند.
|