|
تأملی در دین داری و دین گریزی فیلسوفان
* عباس ایزدپناه (عضو هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه قم) فلسفه با تمامی شاخه های پایه ای و مضاف خود عهده دار شناخت و کشف حقایق بنیادین یا متافیزیک علوم و امور است. بنابراین، این رشته از دانش نمی تواند از دین بیگانه باشد چنانکه با هیچ دانش یا ارزشی بیگانه نیست، زیرا که مادر دانش ها است یا به تعبیر روشن تر، ریشه های درخت دانش و ارزش و فرهنگ و تمدن را مورد واکاوی عقلی و تحلیلی قرار می دهد. با این همه، گروهی از متفکران دینی و غیر دینی بر این باورند که فلسفه و فیلسوفان آسیب و آفت دین و دین داری باید تلقی شوند، و یا دست کم باید میان دین و فلسفه تفکیک صورت گیرد و هر دو نه یار شاطر یکدیگرند و نه بار خاطر. نظریه افراطی دیگر این است که فیلسوفان همیشه دین دار بودند و دین گریزی در میان آنان هرگز پایه و اساسی نداشته است. این مقاله فشرده، درصدد است پرسش اساسی یاد شده را در سه زیر بخش زیر به بررسی بگذارد: 1. نگاهی به جایگاه فلسفه و فیلسوفان در هندسه معرفت و فرهنگ 2. فلسفه های تعامل گرا و تقابل مدار 3. مسئله دین داری و دین گریزی فیلسوفان . 1. نگاهی به جایگاه فلسفه و فیلسوفان در هندسه معرفت و فرهنگ فلسفه به عنوان مادر علوم در قلمرو معرفت شناخته می شود و فیلسوفان به عنوان بنیاد شناسان و مبناکاوان فرهنگ و تمدن بشری. برای درک و فهم نسبتاً دقیق تر این مدعا باید نگاهی به جغرافیای دانش و فرهنگ داشته باشیم و گستره فلسفه و فعالیت فیلسوفان را نیز بهتر بشناسیم تا جایگاه فلسفه و فیلسوفان روشن شود. اگر علوم و فرهنگ و تمدن را به دیده کلی تر و ریشه ای مورد واکاوی قرار دهیم خواهیم دید که فلسفه پایه ای ترین دانش ها و فرهنگ انسانی است. پس از آن علم کلام و عرفان قرار دارد که درباره مبانی اعتقادی دینی و خدا و تجلیات او به بحث می پردازد. پس از دو دانش یاد شده علوم تجربی و انسانی قرار دارند که پدیده های طبیعی و انسانی را مورد بررسی قرار می دهند. تکنولوژی و هنر دو محصول علوم و گرایش های متعالی آدمی هستند. حاصل نهایی این فرایند طولی با تمامی شرایط جبری و اختیاری عرضی خود، تحقق فرهنگ و تمدن بشری است. فلسفه با دو شاخه کلان خود که فلسفه های پایه ای و مضاف هستند به بررسی متافیزیک عالم و آدم می پردازد. فلسفه های پایه ای عبارت اند از: معرفت شناسی، هستی شناسی، جهان شناسی، انسان شناسی و زیبایی شناسی. پس از فلسفه های پایه ای فلسفه های مضاف قرار دارند که به نوبه خود به سه دسته فلسفه های مضاف عام، خاص و اخص تقسیم می شوند. فلسفه های مضاف عام چون فلسفه دین عام، فلسفه ارزش های عام، فلسفه علم عام و فلسفه هنر و فرهنگ و تمدن عام هستند، به بررسی بیرونی و تحلیلی ـ عقلانی موضوعات فوق می پردازند. فلسفه های مضاف خاص، فلسفه های مشترک علوم تجربی، انسانی و اسلامی و شاخه های هنری مشترک نسبی هستند که از آن به فلسفه علوم تجربی، انسانی، اسلامی و ... تعبیر می شود. فلسفه های مضاف اخص، فلسفه های ویژه هر علم یا هنری است، مانند: فلسفه فیزیک، فلسفه زیست شناسی، فلسفه علم سیاست و فلسفه نقاشی یا خطاطی و ... دانش فلسفه با شاخه های فوق پایه و اساس علوم و فرهنگ و تمدن آدمی را تشکیل می دهد. علم کلام بعد از فلسفه از دانش های پایه ای است. پس از آن علم عرفان قرار دارد که عالم و آدم را در سطحی بالاتر و عمیق تر یعنی در پرتو توحید و ولایت الهی مورد ارزیابی قرار می دهد. بعد از عرفان علوم تجربی، انسانی، اسلامی و هنر و فرهنگ و تمدن قرار دارند که نسبت به فلسفه نقش روبنایی دارند. بنابراین، می توان گفت: فلسفه دانشی است که تمامی علوم و فنون و فرهنگ ها به آن نیاز دارند؛ یعنی، علوم و فرهنگ ها بدون فلسفه بی پایه و اساس تلقی می شوند. البته فلسفه نیز از علوم و فنون و فرهنگ های مزبور بی نیاز تلقی نمی شود؛ یعنی، فلسفه نیز در توسعه و تکامل خود مدیون علوم و فرهنگ ها است. بنابراین، میان فلسفه و علوم و فرهنگ ها همکاری و تعامل دوسویه برقرار است ولی این دو نوع نیاز با یکدیگر همسان نیستند. نیاز علوم به فلسفه از نوع نیاز فرزند به مادر و پدر است ولی نیاز فلسفه به علوم و فرهنگ ها از نوع نیاز پدر و مادر به تنفس و آب و غذا و یا نیاز به این فرزند است. نیاز طرفینی در سطح فلسفه های مضاف خاص و اخص بیشتر می شود؛ یعنی، فلسفه های پایه ای نسبت به فلسفه های مضاف در نسبت با علوم و فنون از اتقان بیشتری برخوردارند زیرا که موضوع آنها کلی تر و بنیادی تر است؛ در حالی که موضوعات فلسفه های مضاف به لحاظ ثبوتی و اثباتی جزئی تر و وابسته ترند. 2. فلسفه های تعامل گرا و تقابل مدار فلسفه ها به ویژه فلسفه های غربی را می توان به تقابل مدار و تعامل گرا تقسیم کرد. فلسفه تعاملی برای دستیابی به حقیقت از کلیه علوم و روش های مرتبط رشته ای و میان رشته ای استفاده می کند ولی فلسفه تقابلی در روش و دانش یک جانبه گرا یا دوجانبه دار است. فلسفه عقل گرا یا حس مدار به روش های غیر عقلی و حسی بی اعتنا است. چنانکه فلسفه انسان گرا یا خدا گرا به جز انسان و خدا بی توجه است. این دو گرایش یا رویکرد را در تجارب کلامی و عرفانی و فقهی هم به نحو روشنی می توان دید. کلام اشاعره با خدامحوری اراده انسان و نقش خدا را کوچک می کند. در عرفان اسلامی نیز در عرفان زهدی و ملامتی، دنیا و لذت های آن طرد و تحقیر می شود و صرفاً به سعادت اخروی و معنوی تأکید می گردد و میان مادیت و معنویت تقابل ایجاد می شود. چنانکه عرفان عاشقانه با عقل و استدلال سر ستیز و دشمنی دارد. عرفان بایزید و شیخ ابوالحسن خرقانی از این قبیل است. این تقابل به نوعی در عرفان محیی الدین و مولوی نیز که عشق در آنها نقش سنگینی بر دوش می کشد مشاهده می شود. مولوی می گوید: پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود عقل در وصفش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت شیخ بهایی هم درباره عشق و عقل گفته است: علم نبود غیر علم عاشقی مابقی تلبیس ابلیس شقی ایهاالقوم الذی فی المدرسه کلما حصّلتموه وسوسه فلسفه های غربی در عصر یونان و روم باستان غالباً فلسفه های تعامل گرا بودند. فلسفه فیثاغورس به نظریه وحدت در عین کثرت در عالم واقع عقیده داشت و میان دین و فلسفه و علوم و عرفان تقابل نمی دید بلکه آنها را مرتبط و منسجم تلقی می کرد. پارمنیدس نیز به تعامل حس و عقل در حصول معرفت باور داشت؛ ولی در فلسفه های بزرگ چون فلسفه افلاطون، ارسطو، رواقیون متأخر، فیلون و فلوطین تعامل گرایی فوق ، برجستگی زیادی پیدا می کند در این فلسفه های جامع و نظام پرداز جوهر و عرض، خدا و جهان، عالم و آدم، زبان و ذهن و عین، دین و دنیا مانند اعضا و جوارح یک ارگانیسم زنده با یکدیگر به کنش و واکنش متقابل می پردازند. این سنت فلسفی فلاسفه بزرگ یونانی و رومی در سنت یهودی ـ مسیحی تا نهضت رنسانس ادامه می یابد. فلسفه آگوستین قدیس که هویت افلاطونی ـ فلوطینی دارد به شدت در معرفت شناسی و وجود پژوهی تعامل گراست. چنانکه اسکت اریگن و توماس قدیس و اکهارت در قرون بعد از قرن چهارم و پنجم به طور جدی بر تعامل میان عقل و دین و علم و الهیات، دین و دنیا، فلسفه و عرفان و ... باور دارند. از قرن هفدهم که بعد از نهضت رنسانس است ما شاهد ظهور فلسفه های تقابلی هستیم. در این دوره است که عقل مداری دکارتی در تقابل با دین وحیانی قرار می گیرد و فلسفه هابز و جان لاک و هیوم بر مبنای اصالت حس در مقابل عقل مداران و حتی دین داران قرار می گیرند. در قرن 19 مکتب آگوست کنت علوم انسانی و اجتماعی را نیز تجربی صرف و دین را متعلق به عصر خرافه و اسطوره قلمداد می کند و کارل مارکس در پایان این قرن خدا و ادیان و دین را متعلق به عصر خرافه و اسطوره را بافته ذهن سرمایه داران و اختراع قشر محروم و طبقه زحمتکش می شناسد. این تقابل گرایی در تفکر نیچه در پایان قرن 19 و در اندیشه فلسفی قرن بیستم نیز در اندیشه سارتر، آنتونی فلو، جی، ال مکی، فیسلوفان حلقه وین، فیلسوفان زبان و ... به خوبی قابل شناسایی است. البته در کنار این جریان می توان شاهد تعامل گرایی هگل، رودلف اتو، شلایر ماخر، یاسپرس، هایدگر، مکتب سنت گرایی گنون و شوان، مکتب ایان باربور، فلسفه دیویی، مکتب پل تلیش، جریان فلسفی پست مدرن و ... هم بود که به جد از ضرورت تعامل میان عقل و عشق و دین، دین و دنیا، علم و دین، انسان و جهان، معنویت و مادیت و ... حمایت می کنند. در میان فیلسوفان اسلامی تقابل گرایی حادی میان دین و فلسفه یا علم و دنیا مشاهده نمی شود. تقابل گرایی به طور عمده در میان عده ای از فلاسفه معاصر در جهان اسلام است که به سختی می توان آنها را فلاسفه اسلامی نامید. فلاسفه اسلامی از اسحاق کندی تا علامه طباطبایی و استاد مطهری همه مدافع جدی تفکر تعاملی هستند، هر چند مکتب فکری آنان ممکن است مانند فلاسفه مشاء به سمت عقل مداری گرایش داشته باشد و یا مانند سهروردی حکمت ذوقی و عرفانی را در صدر بنشاند ولی هر دو به جد طرفدار تعامل میان عقل و حس و وحی و فلسفه دین و دنیا هستند. 3. مسئله دین داری و دین گریزی فیلسوفان پس از دو بخش بنیادین گذشته به پرسش اصلی می رسیم و آن اینکه، فیلسوفان غرب و مسلمان آیا دین دار بودند یا دین گریز؟ پاسخ این است که فیلسوفان تعامل گرا همواره اهل دین بلکه دین دار عمیق بوده اند. دین ورزی ابن سینا، ملاصدرا، علامه، استاد مطهری و دیگر فیلسوفان بدون هیچ تردیدی از قوت و استحکام عقلانی خاصی برخوردار است که اندیشمندان دیگر از آن کم بهره بوده اند. چون فلسفه می تواند نخست مبانی معرفتی، هستی شناختی و انسان شناختی و... دین را محکم تر کند، چنانکه می تواند بعد از شناخت دین نیز آن را مورد ارزیابی عقلانی قرار دهد ؛ پس، دین فهمی فلسفی ریشه دار است. آری فیلسوفان تقابل گرا به سبب غفلت جنبه های دیگر گاهی سر از لاادری گری یا شکاکیت در مدعیات دینی درآورده اند. هیوم و راسل هر دو در شک پسینی دینی مانده اند. فیلسوفان تقابل گرای دین دار نیز هر چند به دین و الهیات خاص آن توجه دارند ولی غالباً به نوعی سکولاریسم دینی گرایش دارند. کانت و ویتگنشتاین با وجود دین داری عمیق، همیشه به نوعی سکولاریسم پایبند بوده اند. کانت سرچشمه دین را وجدان اخلاقی یا عقل عملی می داند نه عقل نظری و فلسفی یا تجربه حسی. ویتگنشتاین دین را یک نحوه زندگی می داند که با زندگی علمی و هنری و البته با تجربه فلسفی بیگانه است. از میان اگزیستانسیالیستها به جز ژان پل سارتر بقیه فیلسوفان با دین همسویی دارند هر چند دین موردقبول آنان دین یهودی ـ مسیحی معمول زمان نیست. یاسپرس آلمانی خداباوری را با اصالت انسان سخت گره می زند و کی یر که گارد ایمان دینی و مسیحی را بالاتر از هستی عقلانی و فلسفی می داند. هایدگر هم یک فیلسوف اگزیستانسیالیستی تفکری است نه دین گریز یا ضد دین. او در صدد است برای فلسفه و تفکر وجودی راهی پیدا کند، به عبارت دیگر او می خواهد مبانی تفکر از جمله تفکر دینی را محکم کند نه اینکه خدا را نفی یا اثبات کند. من بر این باورم که حتی فیلسوفان تقابل گرای شکاک مانند هیوم، شوپنهاور، نیچه، سارتر و راسل؛ یا تقابل گرایان به ظاهر ملحد مانند آگوست کنت، کارل مارکس، فلو، جی ال مکی و مانند آنان را نباید از نوع ابولهب و ابوجهل و ابوسفیان تلقی کرد. فیلسوفان، مردان اندیشه و تفکرند. از برتراند راسل می پرسند: شما اگر خدای بزرگ را بعد از مرگ ملاقات کنید و او از شما بپرسد چرا راه شک و تردید را برگزیدید چه جوابی می دهید؟ او می گوید: من خواهم گفت: خدای بزرگ دلایل ناکافی دلایل ناکافی. کفر و الحاد مجرمانه با بی فکری و بی خردی و لجاجت و عناد همراه است. در حالی که فیلسوفان، مردان اندیشه و تفکرند. قرآن و روایات اهل بیت(ع) نیز استکبار و خصومت و لجاجت کافران، ملحدان و مشرکان را مورد ملامت و مواخذه قرار می دهند نه شک و تردید متفکرانه و محققانه را. آری اگر فیلسوف ملحد معاند یا جاهل مقصر یافت شود می توان به او دین گریز یا دین ستیز لقب داد ولی چنین فردی به تعبیر اهل علم اصول فق تخصصا از حکم فیلسوف خارج است؛ یعنی، چنین شخصی فیلسوف نیست تا او را فیلسوف ملحد یا مشرک بنامیم. بنابراین، حتی اقلیت فیلسوفان غربی تقابل گرا را نمی توان دین گریز یا دین ستیز نامید. فلاسفه در تاریخ غرب همواره مشعل داران عقلانیت و دیانت بوده اند. زیرا که دیانت همیشه با فلسفه و عقلانیت همزاد بوده است؛ یعنی، پیوند فلسفه با دین پیوندی موضوعی و روشی است در حالی که رابطه فلسفه با علوم تجربی و انسانی موضوعی و روشی نیست بلکه رابطه آنها غالباً غایی و از نوع جزء و کل است. مسئله دین داری و دین گریزی در جهان اسلام هویت دیگری دارد و آن این است که چون تقابل گرایی در تفکر فلسفی اسلامی به حداقل می رسد، به طور طبیعی تفکر غیر دینی نیز به حداقل بلکه به نقطه صفر خواهد رسید. فلسفه در جهان اسلام به سه جریان کلان قابل تقسیم است: یکی؛ جریان عقلانیت مشائی که از فارابی آغاز و توسط ابن سینا، ابن رشد و خواجه نصیر ادامه می یابد و به میرداماد می رسد. دوم ؛ جریان عقلانیت فلسفی اشراقی است که از سهروردی آغاز شده و از شبستری و مکتب شیراز می گذرد و در مکتب ملاصدرا به اوج خود می رسد. سوم، جریان عقلانیت فلسفی احیائی است که از سید جمال و اقبال لاهوری آغاز و به فلسفه علامه طباطبایی، امام خمینی، استاد مطهری و شهید صدر منتهی می شود. این سه جریان بزرگ عقلانیت فلسفی به طور بنیادین با دین پیوند دیرینه دارند. جریان عقلانی ـ فلسفی نخست که آغاز آن در اندیشه فارابی است، منبع یا سرچشمه فلسفه را با وحی نبوی یکی می داند؛ یعنی پیامبران و فیلسوفان هر دو علوم خود را از عقل فعال دریافت می کنند. پس حقیقت دینی، حقیقت مضاعف است؛ یعنی، حقایق دینی همان حقایق فلسفی هستند که توسط پیامبران دریافت شده و در قالب جذاب و همه فهم که همان زبان هدایت است به مردم ابلاغ می شود. از همین روی فلاسفه مشاء چون ابن سینا و ابن رشد و خواجه نصیر و میرداماد هرگز مانند دکارت و کانت، فلسفه را از دین و الهیات جدا نکردند. در جریان فلسفه اشراقی و صدرایی عقلانیت فلسفی مشائی علاوه بر پیوند با الهیات اسلامی با عرفان هم، گره می خورد؛ یعنی، حقیقت مضاعف فلسفی و دینی با حقیقت سوم که حقیقت عرفانی است در هم می آمیزد. در قرن سیزدهم و چهاردهم جریان احیائی سید جمال و اقبال و علامه طباطبایی و استاد مطهری و شهید صدر تعامل گرایی فلسفه با دین و عرفان را با رویکرد احیایی و توسعه ای به علوم تجربی و انسانی و تکنولوژی و فلسفه غرب نیز بسط می دهد که حاصل آن شکل گیری فرهنگ و تمدن جدید انقلاب اسلامی است. نتیجه بحث فلسفه که پایه ای ترین دانش در میان دانش های بشری است؛ به لحاظ موضوع و روش با دین و الهیات وحیانی پیوند عمیق و دیرینه دارد. بنابراین، فلاسفه غرب و جهان اسلام هرگز دین گریز یا دین ستیز نبوده اند زیرا که این دو عمل ناشی از نابخردی و فقدان تفکر فلسفی است. فیلسوفان تعامل گرای غربی و جهان اسلام همواره از مدافعان و ترویج گران معرفت دینی بوده اند و فیلسوفان تقابل گرا هر چند به حسب ظاهر از شکاکیت یا انکار خدا و دین سخن به میان می آورند ولی در حقیقت اهل تعاند و تقابل با دین نیستند زیرا که میان دین و تعقل و تفکر هرگز تقابل و تعاندی وجود ندارد. در جهان اسلام مسئله دین داری و دین گریزی فیلسوفان صورت شفاف تری دارد زیرا که سه جریان بزرگ فلسفی همه حقیقت فلسفی را با حقیقت دینی و عرفانی در تعامل و گفتگو می دانند.
|