|
فقیه ، قاضی ، شیخ و محتسب در نگاه سخنوران زبان فارسی
* م. امیدوار اشاره در هر جامعه ای اهل علم در چشم مردم محترم و مورد وثوق هستند. علم و عدالت دو ویژگی ممتاز و دو بال پرواز برای تعالی جامعه است. از این رو عالمان و قاضیان، مقامی سخت درخور اهمیت و توجه دارند؛ زیرا عالم و قاضی برآورندۀ آرزوها و خواستهای روحی و معنوی جامعه هستند. طبعاً کارآمدی، به روز بودن و متناسب با تحولات و اقتضائات زندگی پیش رفتن، انتظاراتی است که ازعلم بویژه علوم دینی و علی الخصوص فقه می رود؛ زیرا فقه، علم ادارۀ شئون فردی و احکام دینی است که علاوه بر زندگی خصوصی انسان، زندگی اجتماعی و روابط بیرونی جامعه را نیز تحت تأثیر قرارمی دهد. همچنین دانایی، شفقت، صبوری، بی طرفی، سلامت رفتار، تسلط بر مسائل روانی و مشکلات جامعه لازمۀ کار قضاوت است. از آنجا که فقاهت و قضاوت ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند در این نوشتار موضوعاتی را که مربوط به این دو حوزه است و نیز مشاغل و اصطلاحات مرتبط با آن را از میان متون ادب فارسی برگزیده و در پیش چشم خوانندگان گرامی می نهیم. در این حوزه، شیخ و زاهد و محتسب و شحنه نیز اصطلاحاتی همراه با این مفاهیم هستند. این موضوع بسیار گسترده است که در اینجا نمونه هایی را از متون برجسته ادب فارسی بیان می کنیم. فقیهان و تواضع یکی از ویژگیهای انسان دانا تواضع و فروتنی اوست. وجود این خصلت برای عالمان دین و فقیهان ضروری تر است و شخصیت فقیه را در چشم مردم آراسته و بسیار تأثیرگذار می سازد. این موضوع امروزه و در جامعه ای که با نسلهای جدید روبروست و این نسلها نیز مجهز به امکانات پیشرفته و خوکرده به ویژگیهای زندگی جدید هستند، اهمیتی دو چندان دارد. زیرا جامعه مانند گذشته در بی سوادی و بی اطلاعی نخوابیده که کسی بخواهد ادعای بسیاردانی کند. از این رو با تواضع و اخلاق نیکو می توان نسل جدید را که البته چندان با علوم دینی هم آشنایی ندارند، جذب کرد. موضوع تواضع انسانهای دانا از جمله برخی فقیهان و در طرف مخالفش تکبر برخی عالمان و قاضیان همیشه در جامعه مطرح بوده است. سعدی شیرازی سخنور نامدار و انسان شناس ادب فارسی در کتاب بوستان و درباب چهارم، حکایتی را دربارۀ تواضع فقیهی ذکر می کند که گذرش به ایوان قاضی افتاده و نخست با برخورد سرد و ظاهربینانه و حتی توهین آمیز اطرافیان قاضی مواجه می شود: فقیهی، کُهن جامه ای، تنگدست در ایوان قاضی به صف بر، نشست نگه کرد قاضی در او تیز تیز مُعرِّف[1] گرفت آستینش که خیز ندانی که برتر، مقام تو نیست فروتر نشین، یا برو، یا بایست نه هرکس سزاوار باشد به صدر کرامت به فضل است و رتبت به قدر دگر ره چه حاجت به پند کَست؟ همین شرمساری عقوبت بَست به عزت هر آن کو فروتر نشست به خواری نیفتد ز بالا به پست به جای بزرگان دلیری مکن چو سر پنجه ات نیست شیری مکن چو دید آن خردمندِ درویش رنگ که بنشست و برخاست بختش به جنگ چو آتش برآورد بیچاره دود فروتر نشست از مقامی که بود فقیه از راه رسیده چاره ای جز سکوت و پذیرش این درشتی ندارد و می نشیند و مجلس را نظاره می کند. حاضران در مجلس، مباحثۀ معمول خویش را شروع می کنند. سعدی در ادامه اشعار خود، حالات، خصوصیات، اصطلاحات و نحوۀ مباحثه را به زیبایی ترسیم و بیان کرده است: فقیهان، طریقِ جدَل ساختند لِم و لا اُسَّلِم[2] درانداختند گشادند بر هم درِ فتنه باز به لا و نَعَم کرده گردن دراز تو گفتی خروسانِ شاطر به جنگ فتادند در هم به منقار و چنگ یکی بی خود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین می زند هر دو دست فتادند در عُقده ای پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ کهن جامه در صفِّ آخرترین به غرّش درآمد چو شیر عَرین بگفت ای صَنادیدِ[3] شرع رسول به ابلاغِ تنزیل و فقه و اصول دلایل قوی باید و معنوی نه رگهای گردن به حجّت قوی مرا نیز چوگانِ لعب است و گوی بگفتند اگر نیک دانی بگوی علم هنر است و به گفتۀ خود سعدی، هنرمند هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند. البته این سخن بیش از آنکه ناظر بر واقعیت جامعه باشد بر حقیقت و ارزش علم و هنر دلالت می کند؛ زیرا ای بسا در جامعه بنا بر برخی تحولات و وجود قدرتهای فردی یا گروهی اوضاع چنان باشد که الزاماً هنرمند و عالم قدر نبیند و کلوخ جای لعل را گرفته باشد. اما فقیه داستان سعدی با زبان سخنور و ذهن منوّر خود فضای مجلس قاضی را اینگونه متحول می کند: به کِلک فصاحت بیانی که داشت به دلها چو نقش نگین برنگاشت سر از کوی صورت به معنی کشید قلم در سر حرفِ دعوی کشید بگفتندش از هر کنار آفرین که بر عقل و طبعت هزار آفرین سمندِ سخن تا به جایی براند که قاضی چو خر در وحَل بازماند برون آمد از طاق و دستارِ خویش به اِکرام و لطفش فرستاد پیش که هیهات، قدر تو نشناختیم به شکرِ قدومت نپرداختیم دریغ آیدم با چنین مایه ای که بینم تو را در چنین پایه ای معرِّف به دلداری آمد برش که دستار قاضی نهد بر سرش به دست و زبان منع کردش که دور منه بر سرم پای بندِ غرور که فردا شود بر کهن میزران[4] به دستارِ پَنجَه گَزم سر، گران پس از این اکرام و تجلیل که خواسته یا ناخواسته بود، فقیه متواضع داستان به پیامدها و ویژگیهایی اشاره می کند که ممکن است هر اهل علمی و در هر رشته و تخصصی را در بر بگیرد و آن کبر و غرور ناشی از احترام مردم است. لباس، عناوین و القاب، امکانات عمومی، ستایش اطرافیان، تکریم و توجه مردم می تواند آفتی باشد که انسان مهذب نشده را به غرور شیطانی مبتلا سازد. ابتلای به این غرور، به مرور موجب دوری عالم و قاضی و حاکم و... از مردم و باعث خودبرتربینی او می شود. اگر چنین بشود دیگر سخن فقیه و قاضی و حاکم خریدار ندارد و گسست نسلها و ایجاد فاصله ها از همینجا آغاز می شود: چو مولام خوانند و صدر کبیر نمایند مردم به چشمم حقیر تفاوت کند هرگز آب زلال گرش کوزه زرّین بود یا سفال؟ خرد باید اندر سر مرد و مغز نباید مرا چون تو دستار نغز کس از سربزرگی نباشد به چیز کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز میفراز گردن به دستار و ریش که دستار، پنبه ست و سِبلت حشیش به صورت کسانی که مردم وَشند چو صورت همان به که دم درکشند به قدر هنر جُست باید محل بلندی و نحسی مکن چون زحل نی بوریا را بلندی نکوست که خاصیتِ نیشکر خود در اوست بدین عقل و همت نخوانم کَست وگر می رود صد غلام از پسَت چه خوش گفت خر مهره ای در گِلی چو بر داشتش پر طمع جاهلی مرا کس نخواهد خریدن به هیچ به دیوانگی در حریرم مپیچ خَبَزدو[5] همان قدر دارد که هست وگر در میانِ شقایق نشست نه مُنعم به مال از کسی بهترست خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خرست بدین شیوه مرد سخنگوی چُست به آب سخن کینه از دل بشست دل آزرده را سخت باشد سخُن چو خصمت بیفتاد سستی مکن چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار سخن درست جواب ندارد؛ فقیه متواضع با منطق کلام هم اهل مجلس قاضی را آرام کرد و هم درسی به همه داد که ظاهربینی و عقلها به چشم بودن، حقیقت نیست بلکه امری از سر جهالت یا فرصت طلبی است. عوام بی خبر یا فرصت طلبان چاره گر با ظاهرسازی و ظاهرنمایی کسی را بزرگ می کنند یا از سفرۀ او توبره خود را پر می کنند: چنان ماند قاضی به جورش اسیر که گفت «اِنَّ هذا لَیومٌ عَسیر» به دندان گَزید از تعجب یدَین بماندش در او دیده چون فَرقدَین[6] وزان جا جوان، روی همّت بتافت برون رفت و بازش نشان کس نیافت غریو از بزرگان مجلس بخاست که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟ نقیب از پیَش رفت و هر سو دوید که مردی بدین نَعت و صورت که دید؟ یکی گفت از این نوع، شیرین نفس در این شهر سعدی شناسیم و بس بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت حقِ تلخ، بین تا چه شیرین بگفت ** در مقابل تواضع و مردمی و الگو بودن فقیهان وارسته، بی مبالاتی، دنیا طلبی اعمالی است که از سوی برخی اهل علم یا متلبسان به علوم دینی و فقاهت دیده می شود. این ویژگی نیز مختص و منحصر به یک دوره نیست و در طول تاریخ چنین نمونه هایی دیده شده است. سعدی در قطعه ای کوتاه گفت وگوی مزرعه داری را با یک فقیه بیان می کند که به خوبی نشان دهندۀ آمیختگی درست و نادرست و حلال و حرام و نیز بی مبالاتی برخی مدعیان فقاهت در روی آوری به مال دنیاست: شنیده ام که فقیهی به دشتوانی گفت که هیچ خربزه، داری رسیده؟ گفت آری ازین طرف دو به دانگی گر اختیار کنی وزان، چهار به دانگی قیاس کن باری سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست که فرق نیست میان دو جنس بسیاری بگفت از اینچه تو بینی حلال ملک منست نیامدست به دستم به وجهِ آزاری وزان دگر پسرانم به غارت آوردند حرام را نبود با حلال مقداری فقیه گفت حکایت دراز خواهی کرد ازین حرامترت هست صد به دیناری؟ ** قاضی و ترس از قیامت در میان قاضیان نیز همیشه قاضی خداترس و داور خداناترس وجود داشته است. یکی از دشوارترین امور قضاوت به حق و داوری منصفانه در بین مردم بویژه در برابر محکومان است. این امر زمانی دشوارتر می شود که یک سوی خصومت و شکایت، حاکم یا مأموران و کارگزاران حکومت باشند و سوی دیگر مردم بویژه کسانی که پناهی ندارند. روح عدالت و امید اینجا دمیده می شود و دوام و پایداری جامعه و نظام حاکم با عدالت در چنین جایگاه و دادگاهی میسّر می گردد. کتاب تاریخ بیهقی نوشتۀ ابوالفضل بیهقی دبیر دستگاه پادشاهی غزنویان شرحی مفصل از حوادث حکومت محمود و مسعود غزنوی است. بسیاری از وقایع، حوادث، گفت وگوها و رفتارهایی که از جانب حاکمان سلسلۀ غزنوی و عاملان و منسوبان و منصوبین آنها روی داده، عبرت انگیز است. محمود غزنوی گاهی به سرزمین هندوستان چنگ می انداخت و به بهانۀ ویران کردن بت خانه ها و قلع وقمع کفار، اندوخته ها و جواهرات و اموال آنان را غارت می کرد. بخشی از این اموال غارتی برای خلفای عباسی در بغداد فرستاده و گاهی قسمتهایی از آن، به کارگزاران حکومت هدیه داده می شد. حکایت زیر نحوۀ برخورد یکی از قاضیان با این گونه هدایاست که در آن قاضی، خداترسی اش را با عنایت و هدیه و اموال سلطان نیز عوض نمی کند. داستان از این قرار بوده که زمانی مسعود غزنوی، فرزند و جانشین سلطان محمود، بیمار می شود. مسعود در ماه صفر ۴۲۸ هجری قمری بهبود می یابد و به شکرانه آن می خواهد از مال حلال به مستحقان صدقه بدهد. امیرمسعود بخش کوچکی از زرهای دولتی را که پدرش هنگام جنگ در هندوستان به دست آورده بود، زر حلال می دانست. چون می گفت: «زرهاست که پدر ما از غزو هندوستان آورده است و بُتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال ترِ مالهاست و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقه ای که خواهیم کرد حلالِ بی شبهت باشد». گویا این پادشاهان چنین پول و زری را حلال و بی شبهت و شایستۀ صدقه دادن می دانستند. اکنون امیر باید گیرندة مستحقی پیدا کند که زر را به او بدهند. مسعود با رئیس دبیرخانۀ خود، بونصر مُشکان مشورت می کند. بونصر یک قاضی پیر بازنشسته به نام ابوالحسن بولانی و پسرش بوبکر را نام می برد که از شهر بُست و سخت تنگ دستند. «شنوده ام که بوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درمانده اند». مسعود خشنود می شود که دو تن مستحق پاکدامن را دریابند و برای این کار دو کیسه زر حلال(!) در اختیار وزیر می گذارد. بونصر، قاضی و پسرش را احضار می کند. وزیر سخندان خوب شرح می دهد که سلطان محمود چگونه زر حلال را در جنگها از زر مشکوک جدا می کرد و اکنون مسعود مقداری از آن زر را به قاضی تنگدست ولی عالی همت تقدیم می دارد. ماجرا را از زبان ابوالفضل بیهقی بخوانیم: «من کیسه ها بِستَدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال باز گفتم. دعا کرد و گفت خداوند[7] این سخت نیکو کرد و شنودهام که بوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده دِرم درمانده اند و به خانه بازگشت و کیسه ها با وی بردند و پس از نماز، کس فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر، پیغام سلطان به قاضی رسانید بسیار دعا کرد و گفت این صِلَت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت در بایست (نیاز) نیست اما چون بدانچه دارم و اندک است، قانعم، وِزر و وبال این چه به کار آید؟ بونصر گفت: ای سبحان اللّه! زری که سلطان محمود به غزو از بتخانه ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می روا دارد سِتَدنِ آن، قاضی همی نستاند؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه (منظور بونصر مشکان است) با امیر محمود به غزوه ها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی(ص) هست یا نه؟ من این نپذیرم و در عهدۀ این نشوم. گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده. گفت من هیچ مستحق نشناسم در بُست که زر بدیشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر، کسی دیگر بَرَد و شمار آن به قیامت مرا باید داد؛ به هیچ حال این عهده قبول نکنم. بونصر پسرش را گفت تو از آنِ خویش بِستان. گفت زندگانی خواجۀ عمید دراز باد عَلی اَیُّ حال من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی؛ پس چه جای آنکه سال ها دیده ام و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می ترسد و آنچه دارم از اندک مایه حُطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم. بونصر گفت «لِلّه دَرَّ کُما»، بزرگا که شما دو تناید و بِگریست و ایشان را بازگردانید و باقی روز اندیشه مند بود و ازین یاد می کرد و دیگر روز رُقعتی نبشت به امیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد. امیر به تعجب بماند و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوفی را دیدی یا سوهان سِبلَتی را دام زرق نهاده یا پلاسی پوشیده دل سیاهتر از پلاس، بخندیدی و بونصر را گفتی چشم بد دور از بولانیان». مُحتسب یکی از سمتهایی که در حوزۀ قضاوت و تا حدودی فقاهت قرار می گیرد، امور حسبه و مُحتسبی است. به طور ساده و امروزی اگر بگوییم، محتسب مأمور اجرایی امر به معروف و نهی از منکر بوده است. این مأمور از نظر دینی و شرعی از شراب خواری و شراب فروشی، ساخت و فروش اشربۀ حرام و استفاده از آلات لهو و لعب و تار و تنبور و گوشت خوک، تظاهر به فسق و فجور، مزاحمتهای اخلاقی و مانند آن نهی می کرده و مرتکبان را مجازات می نموده است. از نظر اقتصادی نیز مأمور مبارزه با گران فروشی یا کم فروشی و احتکار و دزدی و ناظر بر فعالیت بازار واصناف بوده است. برخی از پژوهشگران سابقۀ حسبه و محتسب را به دوران زمامداری خلیفۀ دوم و سخت گیری وی در امور دینی بازمی گردانند. در آن زمان حتی خود خلیفه شخصاً این کار را بر عهده داشته و در دوره ها و حکومتهای بعد کسانی را به این کار می گماشته اند. طبعاً لازمۀ این شغل آگاهی به شرع و شناخت معروف و منکر و اجازۀ قضاوت و اجرای حکم بوده است. اگر در آغاز و در زمانهایی، محتسب به درستی و عادلانه کار خود را انجام داده باشد، به مرور زمان و با گذشت دوره ها، محتسب در چشم مردم، مأموری مزدور، دروغگو، ریاکار، رشوه گیر، مست، مردم آزار، خداناشناس و مزاحم و جلاد جلوه کرده است؛ زیرا این سمت بیش از جلوۀ دینی و اجتماعی خود به ابزاری برای جاسوسی و دخالت حکومت در زندگی مردم و سرکوب مخالفان و ناراضیان منجر شده بود و محتسبان خود بیش از همه در آفت گناه و ریاکاری و تجاوز به حقوق مردم افتاده بودند. به همین خاطر این چهره در سخن شاعران و ادیبان زبان فارسی، چهره ای نامقبول و منفور است. سخت گیری، تجسس گری، فریبکاری و بر هم زدن شادی مردم، محتسب را در سخن شاعران سخت مورد نکوهش و سرزنش قرار داده است. عنوانهای واعظ و شحنه نیز گاهی در آثار بزرگان ادب به جای واژۀ محتسب به کار رفته است. در نمونه های زیر از زبان شاعران نامدار ادب فارسی رفتار و شخصیت این فرد نمایش داده شده است. مولانا در حکایتی در مثنوی، گفت وگوی مستی را با محتسب به شیوۀ مناظره چنین بیان می کند: محتسب در نیم شب جایی رسید در بُن دیوار، مردی خفته دید گفت: هی مستی چه خوردستی؟ بگو گفت: ازین خوردم که هست اندر سبو گفت: آخر در سبو واگو که چیست؟ گفت: از آنکه خورده ام، گفت: این خفیست گفت: آنچه خورده ای آن چیست آن؟ گفت: آنکه در سبو مخفی است آن دُور می شد این سوال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب گفت او را محتسب: هین آه کن مست، هو هو کرد هنگام سخُن گفت: گفتم آه کن، هو می کُنی؟ گفت: من شاد و تو از غم منحنی آه از درد وغم و بی دادی است هوی هوی می خوران از شادی است محتسب گفت: این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز گفت: رو تو از کجا من از کجا؟ گفت: مستی، خیز تا زندان بیا گفت مست: ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بُردن گرو؟ گر مرا خود قوّت رفتن بُدی خانۀ خود رفتمی وین کی شدی؟ من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکّانمی در حقیقت مست، نان و امکان و توان رفتن به خانه را ندارد و سرانجام می گوید اگر من، عقل و امکان می داشتم، قطعاً مانند مشایخ بر مسند ارشاد (که به دکان تعبیر شده) تکیه می زدم. پروین اعتصامی بانوی سخن فارسی در آغاز قرن جاری، زنی دردمند و مردم مدار بود. شعر او عموماً بیانگر رنجها و دردهای مردم بیچاره، یتیمان و بیوه زنان و ستم کشیدکان است. زمانۀ پروین از جهتی دورۀ پرآشوب سیاسی و اجتماعی است و محتسبان زمان البته با نامهایی دیگر بر مردم سخت می گرفتند. او با زبانی ملایم هم بر جنبۀ سیاسی و اجتماعی رفتار محتسب تأکید می کند و چهرۀ زمانه را نمایان می کند، هم طبق شیوۀ خود، اندرز و پند اخلاقی را از مناظرۀ محتسب با مست نشان می دهد: محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهن است، افسار نیست گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست گفت: می باید تورا تا خانۀ قاضی برَم گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست گفت: نزدیک است والی را سرای، آن جا شویم گفت: والی از کجا در خانۀ خمار نیست؟ گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست گفت: از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم گفت: پوسیده ست جز نقشی ز پود و تار نیست گفت: آگه نیستی کز سر در افتادَت کلاه گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی گفت: ای بیهوده گو، حرفِ کم و بسیار نیست گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست. آنچه بیشتر در سخن ادیبان فارسی زبان دربارۀ محتسب آمده حاوی نکاتی مشترک است: همه مالامال از شیطنت و هزل و طنز است، محتسب مأموری است معذور که خود از ناهیان منکر است و در عین حال نهی از منکر را برای خود و نزدیکانش واجب الاجرا نمی داند. متخلف در خفاست و به راه و رسم ریاکاری وقوف کامل دارد و خرقه پوشی او از غایت دین داری نیست، ولی سیمای متعبد دارد و جانب احتیاط را رعایت می کند؛ او به ظاهر فردی است باورمند و متعهد و معتقد؛ در قاموس او با گناه مردم، شرع، بی قانون و آیینۀ شریعت مکدر می شود و عرش کبریایی می لرزد و... . اینگونه است که شخصیت محتسب دست مایۀ طنز و نکوهش و سرزنش شاعران می گردد. بیشتر این نکوهشها را در شعر حافظ می بینیم: اگر چه باده فرح بخش و بادگلبیز است به بانگِ چنگ مخور می که محتسب تیز است. خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد. می ده که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می کنند صوفی زکنج صومعه در پای خُم نشست تا دید محتسب که سبو می کشد به دوش زکوی میکده دوشش به دوش می بُردند امام شهر که سجاده می کشید به دوش آن شد اکنون که زا بنای عوام اندیشم محتسب نیز در این عیش نهانی دانست من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم محتسب داند که من این کارها کمتر کنم دوستان! دختر رَز تو به ز مستوری کرد شد برِ محتسب و کار به دستوری کرد آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تَقُل مست ریاست محتسب باده بده و لا تَخف زاهدان غرق در احوال خویش و محتسب مست از بادۀ ریا: باده با محتسب شهر ننوشی زنهار که خورَد باده ات و سنگ به جام اندازد عمریست پادشاها کز می تهی است جامم اینک زبنده دعوی وز محتسب گواهی زاهد و شیخ و عابد شخصیتهای دیگر از جمله زاهد و شیخ و عابد نیز در شعر حافظ منفی و مورد نکوهش هستند؛ زیرا آنان نیز با خلق خدا در کار دین خدا ریا می کنند: زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست «زاهد از شخصیت های مشهور و منفی و نامحبوب شعر حافظ است که به صورت واعظ، شیخ، فقیه، امام شهر، ملک الحاج، مفتی و قاضی نیز از او یاد می شود. او اهل مدرسه و صومعه (کنایه از مساجد و خانقاه ها و زیارتگاه ها و ریاضت گاه ها) و مجلس وعظ است. از لحاظ قشریگری و ظاهرپرستی و خرقه پوشی و بعضی صفات دیگر با شخصیت منفی دیگری در شعر حافظ همسان و همدرد است و آن همانا صوفی است که او نیز پشمینه پوش تندخو و بری از عشق و بی بهره از معرفت است و دامگاه او خانقاه است. حافظ در مقابل این دو چهره منفی، یک چهره مثبت از انسان کامل در دیوان خود ارائه داده است که اهل عشق و خرابات یا دیر مغان است و رند نام دارد. درباره زاهد این نکته را باید گفت که عیب او در پارسایی اش نیست؛ چه حافظ هم پارسایی را دوست دارد، بلکه در ناپارسایی او، یا بدتر از آن، در پارسانمایی اوست. مراد حافظ از زاهد، مؤمن یا پارسای پاکدل نیست، بلکه موجودی است که نه اهل عشق است، نه اهل علم، نه اهل ایمان؛ زهدفروش و جلوه فروش و دین به دنیا فروش است. موجودی است خودبین و حق ناشناس و تزویرگر و ظاهرپرست و شبیه العلما که هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت». حافظ برای زاهد این صفات را برمی شمارد و او را توصیف می کند: الف) خودبین و مغرور و بی درد: ـ زاهد غرور داشت سلامت نبُرد راه رند از ره نیاز به دارالسلام رفت ـ یارب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید دود آهیش در آیینۀ ادراک انداز ـ برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو راز این پرده نهانست و نهان خواهد بود ـ گر جلوه می نمایی و گر طعنه می زنی ما نیستیم معتقدِ شیخ خودپسند ب) محتسب وار و بوالفضول و عیب گیر رندان: ـ برو ای زاهد و بر دُردکشان خُرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست ـ عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت ـ زاهد از کوچۀ رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبتِ بدنامی چند ـ زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند ـ زاهد ار راه به رندی نبَرَد معذورست عشق، کاریست که موقوف هدایت باشد ـ فغان که نرگس جَمّاش شیخ شهر امروز نظر به دُردکشان از سر حقارت کرد ـ بدِ رندان مگو ای شیخ و هشدار که با حکم خدایی کینه داری ـ در میخانه ببستند خدایا مپسند که درِ خانۀ تزویر و ریا بگشایند. پ) عابدنما و صومعه نشین: ـ زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار که ره از صومعه تا دیر مغان اینهمه نیست ـ در صومعۀ زاهد و در خلوتِ صوفی جز گوشۀ ابروی تو محراب دعا نیست ـ زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد ـ زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود هم مستی شبانه و راز و نیاز من ـ ما و می و زاهدان و تقوی تا یار سر کدام دارد منابع: · بوستان سعدی، تصحیح و توضیح غلامحسین یوسفی، انتشارات خوارزمی. · تاریخ بیهقی، شرح دکتر خلیل خطیب رهبر، انتشارات مهتاب. · دیوان پروین اعتصامی، با مقدمه ملک الشعرای بهار، انتشارات آدینه سبز. · دیوان حافظ شیرازی، براساس نسخۀ قزوینی و غنیف انتشارات پژوهش. · کلیات سعدی، براساس نسخۀ محمدعلی فروغی، انتشارات ماهرنگ. · مثنوی معنوی مولوی، دفتر دوم، انتشارات اطلاعات. ---------- [1]. کسی که از مهمانان استقبال، آنها را معرفی و برای آنها جای نشستن تعیین می کرده است. [2]. لِمَ: برای چه، لا اُسَلِّم: فبول ندارم، منظور سخنان و اصطلاحات اهل مجلس در مباحثه است. [3]. جمع صِندید به معنی بزرگان است. فقیه گفت: ای سروان و بزرگان دین پیامبر در رساندن و تعلیم قرآن و فقه و اصول ... . [4]. میزِر به معنی شلوار و در اینجا کهن میزران یعنی کهنه پوشان است. فقیه گفت: به واسطۀ بر سر نهادن دستار قاضی، فردا با کهنه پوشان سرم گران می شود؛ یعنی با آنان تکبر خواهم کرد. [5]. خبزدوک، سرگین گردان. [6]. تثنیۀ فَرقد؛ دو ستارۀ نزدیک قطب شمال. [7]. خداوند یعنی پادشاه جهان و در این داستان و در کل تاریخ بیهقی منظور سلاطین غزنوی بویژه مسعود غزنوی است.
|