Loading...
error_text
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی :: نشریه صفیر حیات
اندازه قلم
۱  ۲  ۳ 
بارگزاری مجدد   
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی :: درد جدايي (م. اميدوار)

درد جدايي (م. اميدوار)

زندگي هم زندگي هاي قديم؛ زندگي زمان ما. آن زمان که اين جوري نبود؛ مردم مي دانستند زندگي يعني چه؛ قدر زندگي را مي دانستند؛ زن و مرد با هم سازگار بودند. معمولاً بيشتر جوانان در 17- 18 سالگي آستين بالا مي زدند و تشکيل زندگي مي دادند. همه سرِشون تو کارِ زندگيشون بود؛ تو کارِ رسيدن به زن و بچه. اين چه وضعشه امروز؟! بااين همه وسايل و اين همه راحتي دريغ از يک زندگي آرام و بي غم و غصّه! زمان ما نه اين همه ماشين و وسايل امروزي بود؛ نه موبايل و چه مي دونم اينترنت بود؛ نه اين همه ازهم پاشيدن زندگي ها و دوري فاميل ها از همديگه. اين همه ناراحتي و نگراني و دوندگي و غم و غصه نبود که. کجا اين همه طلاق بود؟! طلاق تو چشم مردم خيلي سنگين بود؛ خيلي سخت بود؛ اصلاً آن را بد مي دانستند.

پدربزرگِ حميد درحالي که روي مبل نشسته و عصايش در دستش بود با افسوس و ناراحتي خاصي اين حرف ها را بيان مي کرد. حميد در خانه نبود؛ پدرش هم که از صبح زود رفته بود سر کار. آن طرف تر مادربزرگ حميد در گوشة سالن روي يک صندلي نشسته بود و تسبيح مي انداخت. ساکت بود و فقط گوش مي داد؛ هرازگاهي سرفة ملايمي مي کرد؛ غمي بزرگ همراه با بغض سينه اش را مي فشرد.

مادر حميد - زني حدود 45 ساله - در آشپزخانه بود؛ سيني چاي را آماده مي کرد که براي پدربزرگ و مادربزرگ بياورد. همين طور که مشغول کار بود مي گفت: بله آقابزرگ! همين طوره؛ حتي زمان ازدواج ما هم مثل حالا نبود چه برسه به زمان شما! ما زياد تو گوش اين بچه ها خوانده ايم؛ زياد باهاشون صحبت کرده ايم؛ نصيحت و راهنماييشون کرده ايم؛... اما جوانند؛ مغرور و خودرأيند؛ انگار خودشان بهتر از بزرگترا مي فهمند؛ احساسي عمل مي کنند. البته همه اش تقصير حميد هم نيست؛ زنش خيلي پرمدعاست؛ دختر خودخواه و پُرتوقعي است. به هر دوتايشان گفته ايم باباجان! مادرجان! نکنيد اين جور؛ نسازيد اين جور. زندگي که با ادعا و منم منم درست نمي شه. بايد باگذشت باشيد، اهل مدارا باشيد؛ اصلاً درست وحسابي بنشينيد و با همديگه حرف بزني، ببنيد مشکل چيه؟ اصلاً راه و چاهش چيه؟ با اولين مشکل که تو سر و کلّة همديگه نبايد زد. حوصله کنيد؛ با آرامش و مهرباني با همديگه صحبت کنيد؛ در برابر خشم و عصبانيت همديگه کمي سکوت کنيد. اين نشد که هرکدام از شما بخواهيد حرف خودتان را به کرسي بنشانيد. مگه جنگه؟ مگه مناظره و مسابقه است؟ به سارا هم گفته ام مادرجان! تازه اول زندگيتون هست؛ درست مي شه؛ همه چيز زندگيتون جور مي شه؛ صبر داشته باشيد. اگر يک وقت حميد عصباني شد تو ساکت باش؛ جوابش نده؛ او پسر مهرباني است؛ خُوب گاهي هم از کوره درمي ره، جوش مي کنه؛ بعضي آدم ها اين جوري اند ديگه.

مادربزرگ تا اين لحظه هنوز ساکت بود. مادر حميد چاي را اول براي او آورد؛ همين که مادربزرگ مي خواست استکان چاي را بردارد دستش کمي لرزيد و استکان افتاد روي پايش و چاي بر فرش ريخت. چاي داغ و تازه دم بود. مادر حميد دست پاچه شد که مبادا چاي پاي مادربزرگ را بسوزاند اما همين دست پاچگي سبب شد که سيني در دستش بلرزد و دو استکان ديگر هم روي فرش بريزد. اما مادربزرگ انگار نه انگار. با خونسردي تمام گفت: طوري نيست مادر؛ يک اتفاق طبيعيه. آدم نبايد براي اين اتفاقات کوچک خودش را ببازد و دست پاچه شود. نگران نباش من طوريم نشد؛ کمي پايم سوخت تحمل مي کنم. برو مادر؛ برو دوباره بريز و اين دفعه کمي بااحتياط بيا.

پس ازآن مادربزرگ نفس عميقي کشيد و گفت: هي!... يادش بخير! چقدر خوب بود قديما. دختر و پسر براي زندگي کردن ازدواج مي کردند؛ کمتر درس خوانده بودند اما بيشتر مي فهميدند. دخترها مطيع باباهاشون بودند؛ مادرها هم با پدرها يک کلام بودند. مادرها تلاش مي کردند دخترهاشون کدبانو و خانم بار بيايند؛ دخترها باسليقه و شوهردار باشند. خانواده ها فرزندانشان را جوري تربيت مي کردند که براي زندگي ساخته شده باشند. باباي خدا بيامرز من هميشه مي گفت: خونة شوهر رفتي، هميشه احترام او را نگه دار، به پدر و مادرش احترام بگذار؛ آنها عروس مي گيرند که دوستش داشته باشند؛ با پسرشون خوشبخت باشه. مادر خدا بيامرز هم همين طور. تو خونه ما را کدبانو بار مي آوُرد؛ آشپزي بهمون ياد مي داد؛ دوخت و دوز و چه مي دونم شوهرداري، ياد مي داد. بچه داري، مهمانداري يادمون مي دادند. نه اينکه همة دخترها يا خانواده ها اين جوري بودند، نه؛ بلکه روال عمومي زندگي مردم اين گونه بود. باباها به دخترها مي گفتند با چادر سفيد مي ري خونة شوهر با کفن سفيد برمي گردي؛ منظور اين بود که به خانة شوهر که رفتي بايد بري و سازگار باشي؛ شوهر دوست باشي، دلت براي زندگي ات بسوزه. خوب بيشتر مردم هم اين طور بودند. طلاق و جدايي هم بود اما خيلي کم بود.

کم کم اشک از گوشة چشم مادربزرگ به روي گونه هايش مي دويد؛ بغض گلويش را گرفته بود و اجازه نمي داد که حرف هايش را ادامه بدهد. چاي دومي که مادر حميد آورده بود سرد شده بود. اما مادربزرگ آن را خورد. او از نسل قديم بود؛ با هر شرايطي سازگار و در برابر هر ناملايمي پرتحمل و صبور بود. همان چايي را خورد و ادامه داد:

زمان ما مثل الان نبود که بعضي از زن ها به دختراشون بگويند که دخترم! تو از شوهرت يک سر و گردن بالاتري ها! مواظب باش به چشم کُلفَت بهت نگاه نکنه؛ به پدر و مادرش در حد معمول احترام بگذار؛ نگذاري يک وقت تو زندگيت دخالت کنند ها!

کُلفَتي کدومه؟! مگه زن و شوهر چه کارة هم هستند؟ دوتا دوست، دوتا همدل؛ دوتا که آمده اند با هم باشند نه هرکدام براي خود.

خوب همين حرف ها خودبه خود دختر را سرکش و مدعي بار مي آورد. پسرها هم همين طور. برخي از پسرها هم فکر مي کنند مهرباني و سازگاري و احترام به زنشون نشان دهندة ذلّت مرد است؛ اين چه حرفي است؟! اگر پسري در کارِ خانه به زنش کمي کمک کنه ذليل شده؟ مگه براي کي کار کرده؟ مگه زنش همدم و يار او نيست؟ مُد شده مردم امروز مي گويند زن ذليل. زن ذليلي که اين نيست. زن ذليل کسي است که زنش فرمانش را تو دست بگيره و از خانواده و پدر و مادر و فاميلش بگيره و دور کنه.

مادر حميد در آشپزخانه و در راهرو در رفت وآمد بود. گويا نمي توانست با خيال راحت درجايي بنشينه؛ بي قرار بود. طبيعي است؛ هر مادر و پدري نگران فرزند خود هستند. چه کسي دوست داره هنوز چند ماه از ازدواج فرزندشان نگذشته آنها سخن از جدايي بگويند با اولين مشکلات و سختي ها و تفاوت نظرها بگويند نمي توانيم، تفاهم نداريم، ما به درد همديگه نمي خوريم. آخر چرا؟ مگه پيش از ازدواج فکر اينها را نکرده بوديد؟ مگه نمي دانستيد که زندگي سربالايي هم داره؛ سختي و مشکل و نداري و بيکاري و هزار جور گرفتاري ديگه هم داره؟ مگه نبايد بدانيم که دو نفر با هم ازدواج مي کنند که با شور و مشورت و همدلي از اين مشکلات بگذرند و به شيريني زندگي برسند؟ مگه ازدواج گوشي موبايله که بشه تند تند عوضش کرد؟! الان در نگاه و عمل برخي از جوان ها گويي اينجوريه. طرف دو سه ماه از ازدواجش گذشته مي گه اشتباه کردم؛ اين اوني نيست که من مي خواستم. خوب باباجان! بايد با درنگ و تأمل و شناخت ازدواج کرد. اينکه اسلام مي گه هم کفو باشيد براي همينه. بايد نگاه کرد به خودش، خانواده اش؛ فرهنگ و رفتار و توقعاتش. همة اينها بايد سازگار باشه. درسته، طلاق هم يک حقّه؛ گناه که نيست؛ آن هم يک راهه اما راه آخر. متأسفانه امروز جوان ها آسان ترين راه را همين راه گرفته اند: جدايي. امان از جدايي!

آن روز حال و هواي خانة پدر حميد بسيار گرفته و غمگين بود. حميد يک برادر و دو خواهر کوچک تر از خود داشت. آنها به مدرسه رفته بودند. حميد کارشناسي خوانده بود؛ با سارا، همسرش در دانشگاه آشنا شده بود. خانوادة سارا در شهرستاني ديگر زندگي مي کردند. در دانشگاه تا حدودي مي توان از هم شناخت پيدا کرد ولي نکات مبهم و ناشناخته اي هم مي ماند. احساس و ظاهرپسندي و زيبايي و بي تجربگي همه باعث مي شه دو جواني که نگاهشان به هم مي افته فکر کنند همين خودشه؛ فرد مورد نظرم را پيدا کردم. البته انصافاً حميد و سارا پسر و دختر خوبي بودند؛ اما جواني و زندگي امروز و ارتباطات گسترده و تربيت هاي نه چندان مطلوب آفتي است که زندگي هر جواني را تهديد مي کند. اين دو نيز با نخستين مشکلات ساز جدايي را سر داده بودند. حيف!...

حاضران در خانه گويي همة حرف هاي خود را زده بودند و چيزي براي گفتن نمانده بود. مادر حميد به سراغ تلويزيون آمد؛ آن را روشن کرد. در اين حال پدربزرگ باکمي اوقات تلخي گفت: ول کن اين مزخرف را؛ خيلي از تقصيرات گردن همين هاست؛ اينها جوان ها را خراب کرده اند؛ مردم را بي حيا کرده اند؛ نگاه کنيد تو فيلم ها و سريال هاشون، چي ياد مردم مي دهند؟ چي ياد مي دهند به جوان ها؟ حيف وقت! حيف چشم و گوش که پاي اين تلويزيون مي گذاريد. جز ناسزا و دعوا و بگيروببند چيزي دارند؟ جوان هايي که نشان مي دهند يا دزدند يا معتادند يا ولگردند يا يک مشکلي دارند. خوب کي مقصرّه؟ کي زندگي مردم را به اين روز انداخته؟ تا کي بايد اين جور باشه و بدتر بشه؟ کي...؟

مادربزرگ گفت: آره مادر! مگه ما اون زمان ها اهل ديدن تلويزيون و بازي با اين گوشي ها بوديم. اينها نبود. مگه ما را تلويزيون تربيت کرد؟ چرا اين تلويزيون نمي گه که سن ازدواج جوان ها اين قدر بالا رفته؟ چرا خيلي از جوان ها به نماز و روزه پاي بند نيستند؟ چرا حرف موعظه گران ديگه تو گوش جوان ها نمي ره؟ يک جوان بايد بتواند در جواني و زمان طراوت و شادابي اش ازدواج کند. چرا مردم اين قدر گرفتار باشند که نتوانند جوان هايشان را درست تربيت کنند. بچه بايد در خانه درست تربيت بشه. خوب کو؟ اين قدر مردم گرفتار و سرگرمند که اصلاً فرصت رسيدن به تربيت خانوادگي بچه ها رو ندارند. بچه ها هم اين قدر تو اين دوره و زمونه چشم و گوششون بازشده که گوش به حرف بزرگترا نيستند؛ موعظه تو گوششون نمي ره. الان همين حميد و ساراي خودمون. چرا بايد به اين زودي بگويند که ما مي خواهيم از هم جدا بشويم؟ مگه همة ما همين حرف ها رو بهشون نگفتيم؟ اصلاً تو گوششون رفت؟ مادربزرگ همين طور داشت ادامه مي داد.

مادر حميد گفت: درست؛ آقابزرگ، بي بي جان! اما چه کار کنم؟ عادت کرده ايم که اين جعبه تو خانه روشن باشه. بي انصافي نکنم بعضي از برنامه ها بد نيست. در آن برنامه هايي که گاهي کارشناسان و آدم هاي درس خوانده و فهميده و سرد و گرم کشيده هستند و صحبت مي کنند يک چيزهاي خوبي هم مي گويند. حالا بگذاريد من ببينم کدام شبکه برنامة خوبي دار؟....

چند لحظه بعد صداي زنگِ در آمد. مادر حميد گوشي آيفن را برداشت: سلام! بازکن مريم خانم! منم مادرِ سارا..... مادر حميد با خوشحالي و البته همراه با تعجب بسيار از شنيدن صداي مادر سارا کليد را زد و براي استقبال به دمِ در رفت. پدر سارا نيز بود؛... کمي آن طرف تر حميد و سارا با جعبه اي شيريني در دست و با لبخند جلو آمدند، سروصورت مادر حميد را بوسيدند و وارد خانه شدند.

بله! آنها تأمل کرده بودند، فکر کرده بودند، سخنان پدر و مادرها و پدربزرگ و مادربزرگ را با جان ودل پذيرفته بودند. آنها تا در دادگاه رفته بودند اما....

عنوان بعدیعنوان قبلی




کلیه حقوق این اثر متعلق به پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی می باشد.
منبع: http://saanei.org