|
1ـ تبليغ به شمال (آمل)
... اولين باري که من براي تبليغ به مسافرت رفتم بعد از آن بود که آمده بودم قم. يکي دو سه سالي گذشته بود، رسائل را شروع کرده بوديم به خواندن.[1] آن وقتها تبليغ سمت شمال خيلي خوب بود ... مردم خیلی علاقهمندی بـودند ... ما تصميم گرفتيم با رفقا برويم شمال. رفتيم شهر آمل از استان مازندران، وارد مسجد جامع آمل شدیم. حضرت آيـة الله اميني حفظه الله هم آن وقت آنجا نماز جماعت ميخواند، شايد حدود 100، تا 120 طلبه آنجا جمع شده بوديم، منتظر بوديم يک کسي بيايد و ما را انتخاب کند براي منبر رفتن. ما وقتي رفتيم آنجا و آن جمعیت طلبهها را دیدیم ـ ما يک طلبه کوچک، تازه حالا چهار تا منبر هم بلد شدهايم ـ گفتيم: نوبت به ما که نميرسد، صاحب هياکل هستند، منبرهاي خوبي دارند، نوبت به ما نميرسد، خيلي مأيوس بوديم، تقريباً ميخواستم برگردم، گفتم حالا يکي دو روز ديگر هم ميايستيم. شايد يک روز به محرم بود، ما صبح پا شديم آمديم دم يک قهوه خانهاي برویم صبحانه بخوریم، ديديم آقايان صبحانهاي که آنجا ميخوردند من خيلي خوشم نميآمد. ما از اول ـ به هر حال ـ اگر هم چيزي نداشتيم، اما غذايمان را يک جور غذاي خوب تهيه ميکردیم. گفتم بروم دم يک قهوه خانه، حالا چهار شاهي داريم، ميرويم يک صبحانهاي بخوريم، رفتيم آنجا گفتيم، کره آورد با عسل، حالا آمديم جا گيرمان نيامده، میخواهیم کره و عسل هم بخوريم، نشستيم آنجا، يک آقايي آمد، نشست کنار ما تا ایشان هم صبحانه بخورد. شايد سي سالش بود. گفت که: جايي از شما وعده گرفتند يا نه؟ گفتم: نه، جايي وعده ندارم. گفت: اگر دوست داشته باشید، برويم محل ما. گفتم: آره، ميآييم. ـ کـور چي ميخواهد؟ دو چشم بينا ـ صحبت کرديم که برويم آنجا و ده روز منبر، ده شبانه روز هم آنجا بيشتر آمديم به راهروی مسجد، که حضرت آقاي اخوي حفظهالله ( آیـة الله حاج شیخ حسن صانعی ) رسيدند. گفت که: اين آقا کيست؟ کجا داري ميروي؟ گفتم: میخواهیم با این آقا برویم برای محل آنها والآن هم ميخواهم بروم مسجد تا کتابها و اثاثیهها و اينها را بياورم. ( خوب، اخوي خيلي زرنگ است، اصلاً از الطاف خداوندی به حضرت امام، داشتن اخوي ما در کنارش بود، خيلي امام در این اواخر عمرش از او تعريف کرده است ). گفت: اين آقا را ميخواهي ببري مسجد؟ گفتم: آره. گفت: خوب، اين آقا بيايد آن هيکلها را ببيند که تو را نميبرد. گفتم: خوب، چکار کنم؟ گفت: من اينجا اين آقا را سرگرمش ميکنم، تو برو کتابهايت را بردار بياور. ديدم خوب، حرفش متين است، اگر اين ميآمد آنجا، ما ديگر جا گيرمان نميآمد، ارادهی خدا تعلّق گرفته بود، به زبان ايشان اين جمله آمد. ما رفتيم کتابهايمان را آورديم و بعد رفتيم آنجا. خيلي خوششان آمد، حتي شب يازدهم هم ما را نگه داشتند و پول اضافهتری به ما دادند. اين يک بار مسافرت ما به شمال بود ... .[2] -------------------------------------------------------------------------------- [1]. سال 1333 شمسی. [2]. مصاحبه شفاهی با حضرت آيـة الله صانعی.
|