Loading...
error_text
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی :: اخبار
اندازه قلم
۱  ۲  ۳ 
بارگزاری مجدد   
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی :: بخشی کوتاه از خاطرات منتشر نشده حضرت آیت الله العظمی صانعی (مدظله) در خصوص سفر تبلیغی به رفسنجان
سخنراني در رفسنجان و فرار از دست مأموران بخشی کوتاه از خاطرات منتشر نشده حضرت آیت الله العظمی صانعی (مدظله) در خصوص سفر تبلیغی به رفسنجان

در يکي از مسافرت‏هاي تبليغي در ايام صفر به همراه چند نفر از دوستان از جمله آقايان فاکر و عبايي به رفسنجان رفتم. آقاي پورمحمدي که مدتي مسؤليت‏هاي قضايي و اطلاعاتي داشت عمويي دارد که ما مدتي در قم با هم «معالم» را مباحثه مي‌کرديم که بعداً به رفسنجان رفت، امام جماعت شد و دست‌اندرکار مدرسه‏اي بود. ما بهاتفاق دوستان در مدرسه ايشان مقيم شديم. آقاي پورمحمدي از من دعوت کرد يک شب در مسجدشان منبر بروم و اگر آقاي نظري که باني مجلس بود پسند کرد ادامه دهم. آقاي نظري از معتمدين و محترمين شهر بود و در رفسنجان تاجر پسته بود. ما آن شب منبر رفته و قاعده لاضرر را به همراه نظرات امام و مطالبي که متناسب با زمان يعني تبعيد امام و مظلوميت ايشان بود مطرح کرديم. فردا صبح رئيس شهرباني وقت رفسنجان، امام جماعت و همه منبري‌‌ها چه از بيرون و چه از خود شهر را خواست که در شهرباني جمع شوند و صحبت کرد که اگر بين شاه و آقاي خميني دعوا هست به ما چه ارتباطي دارد که بخواهيم آن را مطرح کنيم و ما نبايد اين اختلافات را به سطح مساجد و منابر بکشانيم؟! شما آزاديد منبر برويد ولي از آقاي خميني اسمي به ميان نياوريد. بعد از صحبت‌‌هاي زيادي که بين رئيس شهرباني و آقايان حاضر در جلسه رد و بدل شد، رئيس شهرباني گفت: بايد يک التزام(تعهدنامه) بدهيد که اسم آقاي خميني را بالاي منبر نبريد تا اجازه منبر رفتن بدهم وگرنه هر کسي که التزام ندهد نمي‌گذاريم منبر برود. رفقا مصلحت ديدند که التزام را بدهند و همگي آن را امضا کردند. آنها نيز در ساير نقاط و مساجد منبر داشتند، منتها جاي ما حساس بود. وقتي نوبت به بنده رسيد گفتم امضا نمي‌کنم، احساساتم به من اجازه نمي‌دهد چنين برگه‏اي را امضا کنم و منبري که اسم آقاي خميني در آن نباشد، من نمي‌روم. رئيس شهرباني به‌عنوان خيرخواهي به تصور خودش گفت: آقا اگر امضا نکنيد، منبر نمي‌رويد، در اين صورت پولي به‌دست نمي‌آوريد و از کجا زندگي شما اداره خواهد شد؟ پس بهتر است امضا کنيد، هم زندگي‌تان اداره شود، هم منبرتان را برويد و براي ما هم دردسر درست نکنيد. گفتم: روزي و زندگي دست خداست و ما را خدا تأمين مي‌کند. شما قدرت داريد مانع شويد نهايتاً بر مي‌گردم قم! بدين ترتيب جلسه خاتمه پيدا کرد. شهرباني به همان مسجد و به تمام جلسات شهر اعلام کرد که فلاني در اين شهر نبايد منبر برود. آمديم مدرسه، همه دوستان مي‌گفتند اگر امضا مي‌کردي مشکلي پيش نمي‌آمد. گفتم علاقه و ارادت من به امام اجازه امضا نمي‌داد. بعد از اين قضيه يعني ظهر آن روز امام جماعت، به آن باني مجلس ما گفته بود که ايشان نمي‌تواند اينجا منبر برود و به آقاي نظري گفت حالا که در شهر اجازه منبر ندارد در جاي ديگر برايش جلسه‏اي را ترتيب دهيد. آقاي نظري آدم بسيار خوبي بود گفت: منزل بنده در دهي است که چهار يا پنج کيلومتر با شهر فاصله دارد. خانواده ما در آن روستا زندگي مي‌کنند. روز‌ها به شهر مي‌آيم و غروب بر مي‌گردم. اگر ايشان بخواهد مي‌تواند در ده منبر بروند. چون منبر رفتن در روستا يک مقدار جايگاه پايين‌تري نسبت به شهر داشت و شهرباني حساسيت کمتري داشت، براي بنده اين پيغام را آورد. بنده گفتم: ما براي تبليغ آمديم چه شهر باشد چه روستا و حاضرم بيايم. همراه همان شخص ميزبان و با اتومبيل جيپ ايشان به ده رفتيم. شب منبر رفتم، بعد از منبر آمديم منزل ايشان، خيلي احترام کرده و پذيرايي بسيار خوبي از ما به عمل آورد. (آقاي فلسفي به شرطي دعوت به رفسنجان را قبول مي‌کرد که ميزبانش آقاي نظري باشد، چون جهات ميزباني را خيلي خوب رعايت مي‌کرد). صبح که صبحانه خورديم وقتي ميزبان مي‌خواست به شهر بيايد گفت: شما مي‌خواهيد اينجا بمانيد يا به شهر بر مي‌گرديد؛ اينجا هم بخواهيد بمانيد هيچ مانعي ندارد، اتاق هم داريم. بنده گفتم همين جا مي‌مانم شما کتاب‌هاي مرا از شهر بياوريد. گذشت تا اينکه شب دهم منبر ما تمام شد.

صبح روز آخر ماه صفر به شهر برگشتيم. دوستان بنده در شهر هر کدام چند منبر رفته بودند، پذيرايي از آنها در مدرسه که معمولاً به‌طور بسيار ساده انجام مي‌شود، بود. بنده تنها يک منبر رفته بودم با آن پذيرايي مفصل و پولي که ميزبان به بنده داده بود نسبت به آنها بيشتر بود. اينها را گفتم که نتيجه‌گيري ‌کنم که اين امور جز با اراده و خواست خدا تحقق پيدا نمي‌کند و اگر انسان روي عقيده‌اش پافشاري کند خداوند جبران مي‌کند.

بعد با دوستان آمديم يک جلسه روضه و منبر که در منزل يک نفر از اهالي شهر برگزار مي‌شد. جلسه مفصلي بود، چند هزار نفر جمعيت حضور داشتند و همه منبري‌‌ها و آقايان روحاني نيز بودند. وقتي آن دوستان از وضعيت منبر بنده و ميزان پولي که پرداخت شده بود آگاهي پيدا کردند به من گفتند: شما خودت را انقلابي جا زدي، اما کار انقلابي نکردي، اگر راست مي‌گويي و انقلابي هستي و به امام علاقه و ارادت داري امروز ما وقتمان را به شما مي‌دهيم و در اين جلسه بزرگ و مهم صحبت کنيد. خلاصه ما را تحريک کردند و بنده پذيرفتم و قرار شد در آن جلسه منبر بروم.

حدود يک ساعت و ربع صحبت کردم و حرف‌‌هايم را زدم و چون ايام تبعيد امام بود هرچه لازم بود بيان کردم. دوستان پايين منبر تشويق مي‌کردند و ما هم تندتر حرف مي‌زديم. از منبر که پايين آمديم و جلسه تمام شده بود معلوم شد تمام اطراف منزل را پليس احاطه کرده و ماشين گذاشته بودند که بنده را دستگير کنند. دوستان مي‌خنديدند که آن پول‌ها، پذيرايي و خوشي‌‌ها بالاخره اين دردسر‌‌ها را نيز دارد و بايد بروي زندان و آب خنک بخوري! وضعيت به گونه‏اي بود که واقعاً نمي‌شد به راحتي از آن خانه فرار کرد. همه نيز فکر مي‌کردند ما چطور از اين منزل بيرون برويم که دستگير نشويم. اول به باني مجلس گفتند يک اتومبيل جيپ تندرويي داشت بياورد و بگذارد يک جايي که ما را به‌وسيله آن از شهر بيرون ببرند.

منزل بزرگي بود ليکن همه درب‌ها تحت کنترل پليس بود. يک جواني آمد و گفت: آخرِ حياط يک در کوچکي است که براي بيرون رفتن از آن بايد خم شويد و از منزل بيرون برويد (مثل سنت‌‌‌‌هاي گذشته در ايران که منازل معمولاً چنين در‌‌هايي داشتند) او گفت: من رفتم در آن کوچه و ديدم از پليس خبري نيست. اگر حاضر هستي به اين نحو از خانه خارج شوي، بيا تا من راهنمايي‌ات کنم. لباس‏ها را در آورده زير بغل گذاشتم و يک آفتابه دست گرفتم به اين بهانه که مي‌خواهم به دستشويي بروم به کمک آن جوان از آن درب انتهايي منزل بيرون آمدم. مأمورين متوجه نشدند و سوار اتومبيل جيپ شديم و مأموران شهرباني هنگامي متوجه شدند که ما از شهر بيرون رفتيم و يک راست و بدون توقف، تا يزد آمديم. مأموران امنيتي هم نتوانستند بنده را پيدا کنند. بلافاصله به ساواک کرمان خبر داده شد و آنها نيز از ساواک قم مي‌خواهند شخصي را با مشخصات شناسنامه‌اي به نام يوسف صانعي، صادره از اصفهان، به محض ورود به قم، دستگير کنند.

با توجه به اينکه من در مسجد امام در قم تدريس مي‌کردم و فردي شناخته شده بودم ولي از آنجا که آنان تصور نمي‌کردند بنده اين‌گونه حرکتي را انجام داده باشم، شهرباني قم اطلاع مي‌دهد که ايشان را پيدا نکرديم و بعد هم چون نتوانستند بنده را پيدا کنند اين موضوع خاتمه پيدا مي‌‌کند ولي از اين زمان پرونده بنده در ساواک تشکيل شد و اکنون تمام اسناد آن در وزارت اطلاعات موجود است. تا اينکه در جريان دستگيري آيت‌الله پسنديده برادر امام و تبعيد ايشان به انارک، گزارشي داده مي‌شود که احتمال هست پس از ايشان، يوسف صانعي نماينده امام در اخذ وجوهات شود و بيت را اداره کند. در گزارش‏هاي ساواک آمده است اگر اين احتمال يقيني شد او را دستگير کنيد. که البته مرحوم آقا شهاب اشراقي نماينده امام شد و ديگر مشکلي براي من پيش نيامد.

تاریخ: 1395/8/25
بازدید: 43052



....

نام
پست الکترونيکي
وب سایت http://
نظر
کد امنیتی کد امنیتی
کد امنیتی


کلیه حقوق این اثر متعلق به پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی می باشد.
منبع: http://saanei.org